وقت را غنيمت دان آن قدر که بتواني

شاعر : حافظ

حاصل از حيات اي جان اين دم است تا داني وقت را غنيمت دان آن قدر که بتواني
جهد کن که از دولت داد عيش بستاني کام بخشي گردون عمر در عوض دارد
گر به جاي من سروي غير دوست بنشاني باغبان چو من زين جا بگذرم حرامت باد
عاقلا مکن کاري کورد پشيماني زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد کشت
جنس خانگي باشد همچو لعل رماني محتسب نمي‌داند اين قدر که صوفي را
در پناه يک اسم است خاتم سليماني با دعاي شبخيزان اي شکردهان مستيز
کاين همه نمي‌ارزد شغل عالم فاني پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کز غمش عجب بينم حال پير کنعاني يوسف عزيزم رفت اي برادران رحمي
با طبيب نامحرم حال درد پنهاني پيش زاهد از رندي دم مزن که نتوان گفت
تيز مي‌روي جانا ترسمت فروماني مي‌روي و مژگانت خون خلق مي‌ريزد
ابروي کماندارت مي‌برد به پيشاني دل ز ناوک چشمت گوش داشتم ليکن
اي شکنج گيسويت مجمع پريشاني جمع کن به احساني حافظ پريشان را
حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثاني گر تو فارغي از ما اي نگار سنگين دل